درد دلی با یارسفرکرده...
30 خرداد 1392 توسط گمگشتگان مجنون
در کلاف اضطرابم سرنخی پیدا نشد
دستی از جنس خدا عقده گشای مانشد
دفن شد در سینه ام احساس زیبای وصال
خواستم طوفان کنم در عاشقی اما نشد
کوله بارم مملو از بوی غریب گریه است
هرچه کردم خنده ای در بقچه من جا نشد
بعد از این در کوچه های بی کسی پر میزنم
طفل احساسات من از خانه ای ماوا نشد
اشک هم پا میکشد از مرزهای آه من
هیچ از دل رفته ای ،مانند من تنها نشد
با نگاه آبی تو غرق احسان می شوم
قطره ای بی التفات چشم تو دریا نشد
مرهم عشق تو را بر روی بالم می کشم
ورنه بی امداد دستت هیچ بالی وا نشد
پس بزن این ابرهای تیره را ای آفتاب
قسمت دلهای کز کرده به جز سرما نشد
با طلوع آفتاب مغرب عشقت بیا
بی حضورت هرچه کردم زندگی زیبا نشد